قدس آنلاین: معمولاً در مناسبتهایی مانند روز شعر و ادبفارسی یا مواردی مانند آن، یکی از نخستین پرسشهایی که به ذهن بسیاری میرسد این است که چرا شعر و ادبفارسی از روزهای باشکوه و گذشته پرجلال خود فاصله گرفته است؟
هر دوستدار زبان و ادبیات و فرهنگدوست ایرانی یا فارسیزبانی، وقتی گذشته تاریخی شعر فارسی را مرور میکند از هیمنه نامهای بزرگی چون فردوسی، عطار، خیام، مولانا، نظامی، سعدی و حافظ و دهها شاعر و ادیب بزرگ فارسیزبان که با آثار ارجمند و جاودانهشان، نام شعر و ادبیاتفارسی را در جهان طنین افکن کردهاند، به خود میبالد و وقتی تنهایی و غربت شعر و ادبیاتفارسی را در جهان امروز میبیند از خود میپرسد چرا از آن روزگاران بزرگ و برجسته به این روزگار رسیدیم؟
این پرسش مهم و قابلتوجهی است، اما به نظر من کسانی که این پرسش را میپرسند، ذهنیت و توقع درستی از ادبیات وشعر ندارند. آنان فکر میکنند ادبیات گیاهی است که در گلخانههایی جدا از روزگار و جامعه میپرورد و آن را تافتهای جدابافته از زندگی مردم روزگارانش میپندارند.
این گفته را که به هر حال هر پدیدهای که به نوعی به خلاقیت گره خورده است ، تحت تأثیر نبوغ و برجستگی بزرگان و نوابغ قرار دارد، میپذیرم. در اینکه شخصیتی مانند سعدی، حافظ یا بیهقی نبوغی بیمانند در ادبیات داشتهاند، هیچ شکی نیست، اما همان نوابغ نیز در بستر جامعه خود پرورده شدهاند و شاید اگر در آن زمینه اجتماعی نبودند، یا نبوغشان پرورده نمیشد یا به راهی دیگر میرفتند. شاید اگر سعدی هم در قرن چهارم هجری میزیست، به جای شعر حکمی و غزل عاشقانه، خواننده تأثیر نبوغ او در حماسیسرایی و ملیتگرایی بودیم و برعکس شاید اگر نابغهای چون فردوسی در قرن هفتم میزیست، وجه حکمی و عرفانی شعرش برجستهتر میشد.
گفتیم که ادبیات در گلخانه نمیروید، بهتر است در این باره کمی توضیح دهیم تا معنی این حرف و پاسخ ما به پرسشی که در ابتدای این نوشته مطرح شد، بیشتر روشن شود. هر شاعر و داستاننویسی و اصولاً هر نویسندهای علاوه بر اینکه باید بر اسباب و لوازم نگارش و آفرینش اثر ادبی مسلط است، باید حرفی قابلعرضه هم داشته باشد. هنرورزیهای زبانی فوقالعاده حافظ، اعجاز داستانسرایی نظامی و موسیقی و تخیل غزلیات مولانا، تنها بخشی از هنری است که آنان به خرج دادهاند. شاعرانی تکنیکی و فرمگراتر از آنان احتمالاً بسیار بودهاند و خواهند بود، اما چه شده است از مقلدان انبوه خمسهنظامی تقریباً هیچکس از عهده خواباندن مچ شاعر گنجه برنیامده است و تقلیدهایی که در طول تاریخ از شاهنامه شده است، بیشتر به شوخی شبیه است تا هماوردی با فردوسی؟
مسئله این است که این شاعران و ادیبان، علاوه بر هنر خود؛ حرفی هم داشتهاند. حرفهایی که امروز میبینیم مرزهای جهانی را شکسته و تحسین عالم و آدم را موجب شده است. این حرفها، پاسخهایی بوده است که آنان به مسائلی داشتهاند که در جهان پیرامونشان مطرح میشده است. نخست، آنان مسئلهشناس بودهاند، دنیای اطراف خود را میدیدهاند و پرسشهایی را که برای انسان روزگارشان مطرح میشده است، میشنیدهاند و درک میکردهاند. دوم، برای این مسائل به دنبال جواب بودهاند. فردوسی مسئله روزگار خود را درک کرده و فهمیده است انسان ایرانی در روزگار او درد هویت دارد. پاسخ فردوسی به این مسئله این بوده است که انسان ایرانی برای درک و هویت خود باید تاریخ و روایت ایرانی از جهان هستی را به یادآور آورد. بر همین اساس بوده است که همه زندگیاش را صرف سرودن شاهنامه کرده و به این مسئله پاسخی چنان عمیق و بزرگ داده است که از مرز دغدغههای ناسیونالیستی رد شده و به پاسخی برای همه انسانها در همه جای جهان بدل شده است. پاسخ سعدی به مسئله روزگارش از جنس اخلاق بوده است، پاسخ حافظ طنز و رندی بوده است و پاسخ دیگری چیزی دیگر، اما همه آنها در این نکته مشترک بودهاند که برای انسان جوابی داشتهاند که به درد پرسشهایش میخورده است.
به نظر میرسد مشکل اصلی بسیاری از شاعران امروز همین است. آنان نمیتوانند مسئلههای روزگار خود را درک کنند. قدرت مسئلهشناسی و گوش شنیدن پرسشهای بیپاسخ انسان معاصر از آنان گرفته شده است و فکر میکنند تنها تسلط بر تکنیک و بازیهای زبانی کافی است. در نتیجه پاسخ و حرف قابل اعتنا هم ندارند و به همین دلیل مخاطبانشان آنان را جدی نمیگیرند. شاعرانی که در این زمینه دستشان خالی نیست همین امروز هم مورد اقبال مردم هستند. فکر میکنید دلیل استقبال از شعر سپهری، فروغ و دیگران چیست؟ من فکر میکنم دلیل همین است که در شعر آنان مخاطب حرفی میبیند و سخنی میشنود که پاسخی است به بخشی از دغدغههای امروزین زندگی انسان معاصر.
نظر شما